پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

شاهنامه فردوسی حماسه‌ای انسانی است نه ملی

بابک سلامتی، شاهنامه‌پژوه گفت: از زمانی که «تئودور نولدکه»، دانشمند آلمانی نام کتاب نامدار خودش را «حماسه ملی ایران» گذاشت، تا امروز، بیشتر شاهنامه را «حماسه ملی ایران» می‌دانیم. اما به گمان من با این نامگذاری ستم بزرگی به فردوسی و شاهنامه روا می‌داریم، چون شاهنامه بالاتر از یک حماسه ملی مطرح است و حماسه انسانی است.به گزارش ایبنا، باشگاه شاهنامه پژوهان ایران در پنجمین دوره از سخنرانی‌های ماهانه شاهنامه‌پژوهی، از بابک سلامتی، شاهنامه‌پژوه دعوت کرد تا درباره «شاهنامه حماسه داد یا حماسه ملی» برای دوستداران شاهنامه سخنرانی کند. این نشست عصر روز شنبه (15 بهمن) در موسسه فرهنگی هنری جمشید جاماسیان برگزار شد.
سلامتی گفت:من اصلا قصد ندارم منکر کارکردهای حماسی شاهنامه شوم. مطمئنا حماسه یکی از مهمترین ارکان شاهنامه است. کارکردهایش را بارها دیده‌ایم، در جنگ چالدران، ایرانیان به پشتوانه شاهنامه‌خوانی و روحیه‌ای که از آن می‌گرفتند، با تیر و کمان و شمشیر در برابر ارتش عثمانی ایستادند در حالی که آن‌ها سلاح گرم داشتند.
وی افزود: جنگ ایران و عراق را نیز به یاد داریم و از خاطرات رزمندگان و فرماندهان شنیده‌ایم که گاه با بیت‌هایی از شاهنامه به سربازان ما روحیه می‌دادند.
حماسه در مفهوم واژه‌ای دلیری و دلاوری است
این شاهنامه‌پژوه اظهار کرد: حماسه در مفهوم واژه‌ یعنی دلیری و دلاوری کردن. روشن است وقتی می‌نویسیم «حماسه ملی» این معنی را می‌رساند که هیچ چیز بالاتر از ملیت نیست اما در شاهنامه می‌بینیم که ارزش‌های دیگر، بالاتر و برتر از ملیت خودشان را نشان می‌دهند. می‌دانیم که درونمایه شاهنامه، جنگ است؛ اما این جنگ بر سر زن و ثروت نیست. بر سر پیروزی نیکی بر بدی است. در آنجا هر گاه با دشمن جنگ می‌شود برای آن است که نیکی بر بدی و ستم چیره شود. چنین جنگ‌هایی از راه داد بیرون نمی‌رود و کاری انجام نمی‌شود که سرانجام نیکی نداشته باشد. اگر چنین اتفاقی بیفتد، پادافره آن بی درنگ گریبان ایرانیان را گرفته است؛ یا دچار خشکسالی و تنگدستی شده‌اند و یا گرفتار سرما و برف.
وی افزود: در شاهنامه هرگاه شاه دست به بیداد زده است، پهلوانان در برابر او ایستاده‌اند. بارها در شاهنامه می‌بینیم که پهلوانانی هستند که با شاه درگیر می‌شوند و به او تذکر می‌دهند. حتی از شاه روی برمی‌تابند. نمونه خیلی روشن آن رستم است. در داستان‌های شاهنامه، بارها رستم روبه‌روی کیکاووس ایستاده است. یک نمونه‌اش بعد از شنیدن خبر مرگ سیاوش است. رستم سراپا خاکی به دربار شاه می‌آید. این خود یک نوع گستاخی و بی احترامی به شاه بوده است.
«بدو گفت خوی بد ای شهریار/ پراکندی و تخمت آمد ببار؛ از اندیشه و خوی شاه سترگ/ درآمد به ایران زیانی بزرگ» در این بیت دوم کاملا اشاره می‌شود که خوی و اندیشه بد شاه زیانی بزرگ به ایران وارد کرده است. پس اگر شاه در شاهنامه بیدادگر بشود، نظم جهان به هم می‌ریزد. این نکته را فردوسی چنین به زیبایی می‌گوید: «نزاید به هنگام در دشت گور/ شود بچه باز را دیده کور؛ ز کژی گریزان شود راستی/ پدید آید از هر سویی کاستی» 
شاهنامه به نوعی نبردنامه‌ی ایرانیان است
وی افزود: در سه گزینه جنگ، عشق و نبرد، به خوبی می‌توان دید که شاهنامه حماسه‌ای انسانی است و نه ملی. نخست به موضوع جنگ می‌پردازیم. شاهنامه به نوعی نبردنامه ماست. در شاهنامه گفته می‌شود که یکی از چیزهایی که نباید در جنگ به آن دست زد، سرپیچی از فرمان فرماندهان است. در این باره دو نمونه را می‌توان برشمرد. 
این شاهنامه‌پژوه در ادامه سخنانش گفت: یکی از این موارد اسفندیار است که با آن که چهره جاه‌طلبی از او در شاهنامه دیده می‌شود، اما او به هرگونه‌ای که هست از فرمان گشتاسب شاه سرپیچی نمی‌کند. نمونه دیگر داستان توس، پسر نوذر، است. توس در بزرگترین لشکرکشی ایرانیان، بعد از کشته شدن سیاوش، برخلاف آن چه کیخسرو به او گفته بود، از فرمان او سرپیچی می‌کند و لشکریان را به راه کلات می‌برد.
وی افزود: کیخسرو به او گفته بود که از راه کلات سپاه را گذر ندهد. چرا که فرود در آنجا دژی دارد و من می‌ترسم آسیبی به او برسد. توس فرمان کیخسرو را نادیده می‌گیرد و از آن راه می‌رود. جنگی که با فرود رخ می‌دهد، به مرگ او می‌انجامد. این خودش یک داستان تمام عیار است. پس از آن ایرانیان پادافره سرپیچی خود را می‌بینند و گرفتار سرما و برف می‌شوند. در حقیقت کار نادرست سپهسالار لشکر ـ توس ـ باعث گرفتاری لشکریان می‌شود.
سلامتی به آیین جنگ در شاهنامه اشاره کرد و گفت: یک نمونه دیگر از آیین جنگ در شاهنامه، در نبرد رستم با دیو سپید روی می‌دهد. رستم هنگامی که به دیو سپید می‌رسد، با آن که می‌بیند که او خواب است، بیدارش می‌کند. این نشان از جوانمردی در جنگ دارد. یعنی او حق ندارد که حتی دیو سپید را در خواب بکشد. در خواب کشتن دشمن، رفتار دادگرانه‌ای نیست. اگر رستم این کار را می‌کرد، کیکاووس به بینایی نمی‌رسید و به ایران بازنمی‌گشت. پس جوانمردی یکی از رفتارهایی است که باید در جنگ پیشه کرد و رستم این را به ما نشان می‌دهد.
وی افزود: نمونه دیگر جنگ رستم و سهراب است. این داستان به ما می‌گوید که در جنگ نباید تعادل را برهم زد و زیاده‌روی کرد. این که رستم سهراب را ناشناخته از پا درمی‌آورد، از نگاه فردوسی نشانه آز اوست: «همی بچه را باز داند ستور/ چه ماهی به دریا چه در دشت گور؛ نداند همی مردم از بند آز/ یکی دشمنی را ز فرزند باز» به راستی این آز رستم که سبب شده بود فرزندش را نشناسد، چیست؟ داستان به ما نشان می‌دهد که آزی که رستم گرفتار آن است، آز وطن دوستی است. همین نکته دلیل بر آن است که شاهنامه فراتر از یک حماسه ملی است و در آن ارزش‌های انسانی بر ملیت برتری دارد. 
عشق در شاهنامه برتر از ملیت است
سلامتی اظهار کرد: این موضوع را در عشق‌ها و دلدادگی‌های شاهنامه هم می‌توانیم ببینیم. آن نمونه‌ها باز نشان می‌دهد که در شاهنامه عشق برتر از ملیت است. یک نمونه آن داستان زال و رودابه است. ملیت دیواری میان عشق این دو کشیده است. زال نمی‌تواند رودابه را به همسری برگزیند چون او زاده ضحاک است اما منوچهر که شاه دادگری است، ملیت رودابه را نادیده می‌گیرد و برخلاف بایستگی‌های آیینی، اجازه می‌دهد که این دو به پیوند هم دربیایند. در داستان بیژن و منیژه آن دو به خاطر آن که از دو ملیت بودند، به تنگدستی و بند گرفتار می‌شوند. اما کیخسرو ملیت منیژه را نادیده می‌گیرد و این دو را به همسری هم درمی‌آورد. یعنی ملیت نمی‌تواند سدِ راه یک ارزش انسانی به نام عشق شود.
وی در سخنان پایانی گفت: گزاره سوم مرگ در شاهنامه است. مرگ بخشی از هنجار هستی است و در شاهنامه رخدادی شکوهمند است. حتی مرگ دشمن همچنین است. یک نمونه آن مرگ سهراب است. با آن که سهراب به ایران لشکر کشیده و رو در روی ملیت ما ایستاده است، وقتی می‌میرد، ما اشک می‌ریزیم. چون مرگ او باشکوه است. خود فردوسی هم می‌گوید: «یکی داستان است پر آب چشم/ دل نازک از رستم آید بخشم»

جشن سده

شامگاه دهم بهمن ماه تلویزیون را روشن کردم،گوینده رسانه ملی!!! گفت: ماه ربیع مبارک.!!!

به بهانه دهم بهمن؛ جشن سده

پیدایش آتش و جشن سده در نگاره شاهنامه تهماسبی

نگاره‌ای از شاهنامه تهماسبی تصویرگر برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ، جانشین کیومرث، است و بازتاب این سپندینگی آتش را در نگاره جشن سده شاهنامه تهماسبی به روشنی می‌توان دید. از سویی دیگر در شاهنامه فردوسی، پیدایش آتش به هوشنگ پیوند داده شده است.ه گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، جشن سده (10 بهمن) به روایت نسخه‌هایی از شاهنامه فردوسی، یادگار هوشنگ، پاد‌شاه پیشدادی است. گویند هوشنگ‌شاه برای شکار با همراهان خویش به کوهستان رفت که نگاهش به مار سیاهِ بزرگی خورد، سنگی به سوی مار رها کرد، سنگ به مار نخورد و به سنگ دیگری خورد و جرقه‌ای از این برخورد پدید آمد که بوته خشکِ کنار سنگ از آن جرقه آتش گرفت و بدین‌سان آتش پدید آمد.
ابوریحان بیرونی در التفهیم از جشن سده می‌گوید:«سده آبان روز است از بهمن ماه و آن دهم باشد و اندر شبش که روز دهم است و میان روز یازدهم آتش‌ها زنند و گرد بر گرد آن شادی کنند، فاصله این جشن تا نوروز پنجاه روز است و پنجاه شب و نیز گفته‌اند که از فرزندان پدر نخستین صد تمام شد.»
شاهنامه شاه تهماسبی در سال 928 مهی توسط شاه اسماعیل صفوی برای پیشکش به فرزندش تهماسب میرزا سفارش داده شد. خوشنویسی و نگارگری این اثر نزدیک به بیست سال زمان برد (تا سال 950 مهی). این دست‌نویس در ابعاد 47 در 32 سانتی‌متر و در بردارنده 759 برگ و 258 نگاره است. 118 نگاره‌ آن در ایران و دیگر نگاره‌ها در موزه‌های جهان نگهداری می‌شود. شاهنامه تهماسبی را باید وابسته به مکتب نگارگری تبریز دانست. این مکتب برپایه دست‌آوردهای هنری پیش از صفویان و به ویژه مکتب شکوهمند هرات پدید آمد. اوج این هنر به نیمه دوم فرمانروایی شاه تهماسب صفوی (984 – 975 مهی) باز می‌گردد.
در نگاره‌ای از شاهنامه تهماسبی، برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ، جانشین کیومرث، دیده می‌شود. صخره‌ها گرداگرد زمینی را گرفته‌اند که در آن جشن سده برپاست. درختان و بوته‌ها زیبایی خیره‌کننده‌ای به نگاره بخشیده‌اند و صخره‌های اسفنجی در رنگ‌های گوناگون دیده می‌شوند. حیوانات گوناگون در لابه لای تنه‌ درختان نمایانند و آتشی دایره‌وار، شعله کشیده است. هوشنگ با پوششی آراسته بیننده‌ جشنی است که بر پا شده است. چهره‌های دیگر، از کنار صخره‌ها نگرنده‌ این رویدادند.
آتش در باور ایرانی از بخشش‌های ایزدی است که برای بهره‌جویی آدمی از جهان مینو به سوی جهان خاکی فرستاده شده است. شعله‌ آتش یادآور فروغ ایزدی نیز هست؛ از این رو سپند و مقدس به‌شمار می‌رود. بازتاب این سپندینگی آتش را در نگاره جشن سده شاهنامه تهماسبی می‌توان دید. از سویی دیگر در اسطوره‌ ایرانی و نیز شاهنامه فردوسی، پیدایش آتش به هوشنگ پیوند داده شده است.
شادمانی و سرور برپایی این جشن، به روشنی در نگاره آشکار است.
همانند نگاره‌های دیگر، بیت‌هایی از شاهنامه به خط نستعلیق، بازگوکننده داستانی است که نگاره‌ آن با هنرمندی کم‌مانندی در برابر چشم بیننده قرار گرفته است. فضای زنده و روشن و حرکت موج‌وار قلم نقاش، بر تاثیرگزاری نگاره افزوده است. اجزایی از تصویر نیز همانند دیگر نمونه‌های مکتب تبریز، چار چوب نگاره را شکسته‌اند.

زادروز مولوی

امروز دهم بهمن ماه زادروز مولوی خداوندگار عرفان و ادب ایرانی است.لیک من زندگینامه راهبر مولوی شمس تبریزی را در تارنما می نهم.!!!

شمس الدین محمد پسر علی پسر ملک داد تبریزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است،که

مولانا جلال الدین بلخی مجذوب او شده و بیشتر غزلیات خود را بنام وی سروده است.از جزئیات احوالش اطلاعی در دست نیست؛ همین قدر پیداست که از پیشوایان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربایجان و آسیای صغیر و از خلفای رکن الدین سجاسی و پیرو طریقه ضیاءالدین ابوالنجیب سهروردی بوده است.  برخی دیگر وی را مرید شیخ ابوبکر سلمه باف تبریزی و بعضی مرید باباکمال خجندی دانسته اند. در هر حال سفر بسیار کرده و همیشه نمد سیاه می پوشیده و همه جا در کاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدین کرمانی و نیز با فخر الدین عراقی دیدار کرده است. در سال 642 هجری وارد قونیه شده و در خانه شکرریزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدین که فقیه و مفتی شهر بوده به دیدار وی رسیده و مجذوب او شد.  در سال 645 هجری شبی که با مولانا خلوت کرده بود، کسی به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای کشتن می خواهند؛ و چون بیرون رفت، هفت تن که در کمین ایستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد که آن هفت تن بی هوش شدند و یکی از ایشان علاءالدین محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدین جز چند قطره خون اثری نیافتند و از آن روز دیگر ناپدید شد. درباره ناپدید شدن وی توجیهات دیگر هم کرده اند.  به گفته فریدون سپهسالار، شمس تبریزی جامه بازرگانان می پوشید و در هر شهری که وارد می شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل می کرد و قفل بزرگی بر در حجره میزد، چنانکه گویی کالای گرانبهایی در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصیر پاره ای بیش نبود. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی می گذاشت. گاهی در یکی از شهرها به مکتبداری می پرداخت و زمانی دیگر شلوار بند میبافت و از درآمد آن زندگی میکرد.

ورود شمس به قونیه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محیط آرام این شهر و به ویژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگیخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتی شهر است، سجاده نشین باوقاری است، شاگردان و مریدان دارد، جامه فقیهانه میپوشد و به گفته سپهسالار (به طریقه و سیرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدین الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محیط قونیه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اینهمه چنان مفتون این درویش بی نام و نشان میگردد که سر از پای نمی شناسد.

تأثیر شمس بر مولانا چنان بود که در مدتی کوتاه از فقیهی با تمکین، عاشقی شوریده ساخت. این پیر مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانید و او را از مسند تدریس و منبر وعظ فرو کشید و در حلقه رقص و سماع کشانید. چنانکه خود گوید:

در دست همیشه مصحفم بود                    در عشق گرفته ام چغانه

اندر دهنی که بود تسبیح                          شعر است و دوبیتی و ترانه

حالا دیگر شیخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر این پیر مرموز زانو می زند (زن خود را که از جبرئیلش غیرت آید که در او نگرد محرم کرده، و پیش من همچنین نشسته که پسر پیش پدر نشیند، تا پاره ایش نان بدهد) و چنین بود که مریدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندک زمانی به ناسزا رانی و دشمنی و کینه و عناد علنی انجامید و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.

شمس تبریزی چون عرصه را بر خود تنگ یافت، بناگاه قونیه را ترک گفت و مولانا را در آتش بیقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه ای از او رسید و معلوم شد که به نواحی شام رفته است.

با وصول نامه شمس، مولانا را دل رمیده به جای باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشید. نامه ای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

پس از سفر قهر آمیز شمس افسردگی خاطر و ملال عمیق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگین و پشیمان ساخت. مریدان ساده دل که تکیه گاه روحی خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس دیگر بار به قونیه باز آید از خدمت او کوتاهی ننمایند و زبان از تشنیع و تعرض بربندند. براستی هم پس از بازگشت شمس به قونیه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذیرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه یافت و گرم شد.

مولانا در این باره سروده است:

شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد           وآن سیـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد

امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه           دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

آن کس که همی جستم دی من بچراغ او را          امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد

از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـیـات آمـد            وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سـلـیـمـانــم، کــانـگـشـتـریـم دادی             زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد

پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان دیری نپائید و موج مخالفت با او بار دیگر بالا گرفت. تشنیع و بدگوئی و زخم زبان چندان شد که شمس این بار بی خبر از همه قونیه را ترک کرد و ناپدید شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از میان همه) چنانکه دیگر از او خبری خبری نیامد. اندوه و بیقراری مولانا از فراق شمس این بار شدیدتر بود. چنانکه سلطان ولد گوید:

بانگ و افغان او به عرش رسید                             ناله اش را بزرگ و خرد شنید

منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سکوت و عزلت فرا می خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روی از همگان درهم کشید. لیکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگین و دژم و خاموش بود، و این بار چون سیلاب بهاری خروشان و دمان و پر غریو و فریاد گردید.  مولانا که خیال می کرد شمس این بار نیز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ لیکن هر چه بیشتر جست، نشان او کمتر یافت و به هر جا که میرفت و هر کس را که می دید سراغ شمس میگرفت.  غزلیات این دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شیدائی غریبی که در جان او بود حکایت می کند.

میخائیل ای. زند درباره هم جانی شمس تبریزی و مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) چنین اظهار نظر می کند: « بطور کلی علت اینکه مولوی دیوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبریزی کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام یاد رفیق گمگشته را ملحوظ کرده بود.  شاعر که رفیق جانان را در عالم کبیر دنیای مادری گم کرده بود، وی در عالم صغیر روح خویشتن می یابد. و مرشدی را که رومی بدین طریق در اندرون خویش می یابد، بر وی سرود میخواند و شاعر تنها نقش یک راوی را رعایت می کند. لکن از آنجا که این اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عین حال اشعار خود او هستند.  بدین طریق جلال الدین رومی در عین حال هم شمس تبریزی است که سخنانش از زبان وی بیرون می آید و هم شمس تبریزی نیست. و شمس ذهنیت شعر است، آفریننده شعر است، قهرمان تغزلی این اشعار است، و در عین حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه که در اینجا به طور کنایی پیچیده شده است، عینیت آن نیز بشمار میرود.  تمایل جلال الدین به سوی وحدت مطلق است. لکن شمس تبریزی به درک حقیقت آسمانی نایل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشی از آن گردید بود. بدین ترتیب نخستین سطح ادراک که در شعر صوفیانه معمولا به وسیله یک تعبیر ثنوی از سطح دوم جدا میشود، در اینجا به طور دیالکتیکی به سطح دوم تعالی می یابد.

در هر حال زندگانی شمس تبریزی بسیار تاریک است. برخی ناپدید شدن وی را در سال 643 هجری دانسته اند و برخی درگذشت او را در سال 672 هجری ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوی مدفون شده است. (لازم به توضیخ است: نگارنده (رفیع) در سفری که به سال 1366 خورشیدی به قونیه کردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونیه ترکیه بنام آرامگاه شمس تبریزی مشاهده نمودم).

این عارف کم نظیر ایرانی یکی از آزاد اندیشان جهان است که بشریت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقریرات و ملفوظات وی بنام مقالات موجود است که مریدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:

« این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید. قرآن و سخن محمد همه به وجه نیاز آمده است، لاجرم همه معنی می نماید. سخنی میشنوند، نه در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد. اما این تکبر در حق خدا هیچ عیب نیست، و اگر عیب کنند، چنانست که گویند خدا متکبرست، راست گویند و چه عیب باشد؟»

نقل از مولانا نیوز

درونمایه «اژدها» در روایات مربوط به رستم، ایزد بهرام و ایندره

مریم دارا، مدرس فرهنگ و زبان‌های باستانی سخنران دی ماه باشگاه شاهنامه‌پژوهان ایران است و به تحلیل درونمایه «اژدها» در روایات مربوط به رستم، ایزد بهرام و ایندره هندی در متون کهن میانه، پهلوی و هندی می‌پردازد.ه گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، باشگاه شاهنامه‌پژوهان ایران در چهارمین دوره از سخنرانی‌های ماهانه شاهنامه‌پژوهی، از دکتر مریم دارا، شاهنامه‌پژوه و مدرس فرهنگ و زبان‌های باستانی دعوت کرده است تا درباره واژه اژدها در متون کهن برای دوستداران شاهنامه سخنرانی کند.
دارا درباره واژه «اژدها» گفت: اژدها در اساطیر جهان جایگاه ویژه‌ای دارد و سیمای اژدها در تاریخ اساطیری ایران، در نهایت زشت‌رویی و پلشتی نشان داده شده است همان‌طور که ما در شاهنامه فردوسی رستم را می‌بینیم که اژدهاکش و دلاور است.
وی افزود: در این نشست توضیحی درباره اژدها در متون میانه، پهلوی و... ارایه می‌شود و سپس نشان داده می‌شود که عنصر اژدها در شاهنامه فردوسی و در داستان‌های رستم چگونه بوده و چه شباهت‌هایی با ایزد بهرام و یا ایندره هندی دارد.
دارا ادامه داد: داستان‌های رستم در منابع مختلف ممکن است با یکدیگر تفاوت‌هایی داشته باشد یا حتی بعضی داستان‌ها در شاهنامه فردوسی آمده و در بقیه منابع ذکری از آن‌ها به میان نیامده باشد ولی نکته مهم این است که اهمیت رستم هرگز در هیچ یک از این منابع ضایع نشده است، بلکه هر یک از این متن‌ها نشانگر آن است که رستم نزد مردم از اهمیت بسیاری برخوردار بوده است.
دوره‌های سخنرانی‌های شاهنامه‌پژوهان ایران که از مهرماه برای شناخت هر چه بیشتر دوستداران شاهنامه آغاز شده است، هر ماه میزبان یک شاهنامه‌پژوه خواهد بود و تا مهرماه 91 ادامه می‌یابد.

بررسی نام رستم در «درخت آسوریک»، «بندهش» و «یادگار زریران»

پژوهشگر فرهنگ و زبان‌های باستانی گفت: «درخت آسوریک» یکی از متن‌های دوره میانه است و نام رستم در این متن به‌صورتی گذرا و بسیار کوتاه آمده است. «یادگار زریران» متنی به زبان پهلوی اشکانی است و رستم زین‌افزار و زره چهار تکه دارد و همانند رستم شاهنامه است. در متن کهن «بندهش» نیز تنها یک‌بار اشاره به رستم شده است.به گزارش ایبنا، در ادامه سلسله نشست‌های تخصصی موسسه فرهنگی هنری جمشید جاماسیان، مریم دارا، دانشجوی دکترای فرهنگ و زبان‌های باستانی و پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران به بررسی «چهره رستم در متون پهلوی دوران میانه» پرداخت.
در این نشست مطرح شد، رستمی که در نگاشته‌های دوره میانه آمده، رستم اسطوره‌ای ایران است. چهره و شخصیت رستم شاهنامه با آنچه در متون دوره‌ میانه آمده، همانندی‌های بسیاری دارد و البته تفاوت‌هایی هم دارد. دارا اشاره کرد که از رستم در چه متن‌هایی نام برده شده و این رستم اسطوره‌ای چگونه رستمی است.
دارا در ادامه سخنانش گفت: برای متن‌های تاریخی و ادبی، سه دوره را در نظر می‌گیرند، دوره کهن، دوره میانه و دوره نو. از آغاز تا سال 330 پیش از میلاد، دوره باستانی به‌حساب می‌آید و از آن زمان به بعد، تا 651 میلادی، دوره میانه نامیده می‌شود. این دوره تقریبا یک هزاره را در برمی‌گیرد. متن‌هایی که پس از این به آنها اشاره خواهد شد، «درخت آسوریک»، «بندهش»، «یادگار زریران» نام دارند، مربوط به دوره میانه است.
«درخت آسوریک» متن کهن دوره میانه
وی افزود: «درخت آسوریک»، یکی از متن‌های دوره میانه است که اصل آن به زبان پهلوی اشکانی بوده است، اما در روزگار ساسانیان آن را به زبان پهلوی ساسانی یا فارسی میانه بازنویسی می‌کنند. بعضی از پژوهندگان چنین اعتقاد دارند که هنگام بازنویسی، مطالبی به منظومه «درخت آسوریک» افزوده شده، اما این تنها یک نظریه است و نمی‌توان قاطعانه آن را پذیرفت. به هر حال اگر بپذیریم که در این متن دست بُرده شده است، آنگاه از این که نام رستم را در آنجا می‌بینیم، شگفت‌زده خواهیم شد و این تصور پیش می‌آید که نام او را به متن اضافه کرده‌اند.
اما اگر نام رستم را الحاقی ندانیم، آنگاه درخواهیم یافت که در دوره اشکانیان با نام رستم و کارهای پهلوانی او آشنا بوده‌اند. البته این را باید در نظر داشت که نام رستم در این متن به‌صورتی گذرا و بسیار کوتاه آمده است و از او به نام «رَتَسْتَخْم» یاد کرده‌اند. در این منظومه به نبرد رستم و اسفندیار اشاره شده است.
وی افزود: متن بعدی دوره فارسی میانه، «یادگار زریران» نام دارد. این متن نیز به زبان پهلوی اشکانی بوده است و بعدها به پهلوی ساسانی یا همان فارسی میانه، بازنویسی می‌شود. البته «یادگار زریران» متنی غیر دینی است، اما هدف نهایی آن یک هدف مذهبی است و از اختلافی نام می‌برد که بر سر دین میان ایرانیان و تورانیان پدید آمده است. به هر حال متن، کاملاً حماسی است. در بند 28 «یادگار زریران» به نام رستم برمی‌خوریم. در این متن، رستم زین‌افزار و زره چهار تکه دارد و همانند رستم شاهنامه است.
نام رستم و کارهای پهلوانی او در «بندهش»
دارا به متن کهن دیگری اشاره کرد و گفت: یک متن شناخته شده‌تر فارسی میانه که از رستم نام برده، «بندهش» است. بندهش به معنی آفرینش نخستین یا آفرینش بنیادین است و شامل دانش‌های زرتشتی است. بندهش از بخش‌های مختلفی تشکیل شده است. بخش اسطوره‌ای آن، به ویژه بخش اسطوره آفرینش، اهمیت و ارزش بسیار دارد و نام‌هایی که در آنجا یاد می‌شود کمکی برای شناخت ایران باستان و دانش‌های متداول در آن زمان است. بندهش را «زند آگاهی» هم نامیده‌اند. دو بندهش هم می‌شناسیم، یکی بندهش هندی است و دیگری بندهش ایرانی که تنها در فصل‌بندی متفاوت‌اند اما موضوع آنها یکسان است.
وی افزود: در فصل 31 بندهش هندی (فصل 35 ایرانی) فقط یکبار اشاره به رستم شده است. شگفت است که در کتابی مثل بندهش که می‌تواند داده‌های اساطیری مختلفی در اختیار ما بگذارد، خیلی کوتاه به رستم اشاره می‌کند و به سرعت از او می‌گذرد. در آنجایی که نام رستم در بندهش می‌آید، شخصیت اصلی ماجرا کاووس است و رستم شخصیتی فرعی و حاشیه‌ای دارد.
دارا در ادامه سخنانش گفت: از این عجیب‌تر آن است که نام رستم را در اوستا نمی‌یابیم و در هیچ یک از متن‌های اوستایی از او یاد نمی‌شود. در متون اوستایی آن کسی که جایگزین رستم شده، گرشاسپ است. گرشاسپ کسی است که تقریبا کارهای پهلوانی رستم را انجام می‌دهد و اژدهاکش و دلاور است. این که چرا نام رستم در اوستا نیست؟
استاد مهرداد بهار چنین پاسخ داده است که اوستا و دین زرتشتی در شرق ایران تکوین یافته است. هنگامی که ساسانیان قدرت را به دست می‌گیرند، مرکز پادشاهی خود را به جنوب ایران می‌برند. در نتیجه جدایی بین متون حماسی و متون دینی پدید می‌آید. به این دلیل نه تنها رستم، بلکه داستان‌های دیگری هم هستند که تنها در حماسه از آنها یاد شده است و نشانی در متون دین مزدیسنایی ندارند. دلیل دیگر بهار این است که رستم چهره و پهلوان مقدسی نبوده است تا از او در اوستا نام برده شود. به همین دلیل مزدیسنان از او به نام پهلوانی مقدس یاد نمی‌کنند.
دیدگاه پژوهشگران غیر ایرانی درباره رستم
وی به پژوهشگران انیرانی (غیر ایرانی) اشاره کرد و گفت: پژوهندگانی مثل «اشپیگل» دلیل نبودن نام رستم در اوستا را این گونه گفته‌اند که موبدان کارهای رستم را نمی‌پسندیدند و آدم کشتن و خون ریختن او را دوست نداشتند. چون رستم با آن که اخلاقی است، گاه کارهایی از او سر می‌زند که چندان با معیارهای اخلاقی نمی‌خواند و با آن که مهربان است، گاه رفتارهای خشنی هم دارد. پس به این دلیل است که نام او در اوستا نیامده است. اما «نُلدکه» و دکتر صفا چنین دیدگاهی را رد می‌کنند و می‌گویند که اگر موبدان کردارهای رستم را دوست نمی‌داشتند، دلیل خود را در متن‌های اوستایی ذکر می‌کردند. البته همه این حدس‌ها بر اساس اوستایی است که در دست داریم. چه بسا اگر همه اوستا باقی می‌ماند و بخش‌هایی از آن از بین نمی‌رفت، دلایل قانع کننده‌تری در دست داشتیم. کسی مثل «نیبوئر» همچنین اعتقاد داشت که رستم شخصیتی ماقبل مزدیسنایی است و حتی چهره او به پیش از ورود سکاها می‌رسد.
وی به متن کهن دیگری اشاره کرد و گفت: متن دیگری که از رستم یاد کرده است، «سَکسیران» است که به نام‌های گوناگونی خوانده شده است. سَکسیران یعنی «سران قوم سکا». در این متن قطعا از رستم یاد شده است؛ هرچند به دست ما نرسیده و از بین رفته است. مسعودی می‌نویسد که سَکسیران یکی از متون استفاده شده در خدای‌نامه بوده است. اصل این متن به زبان پهلوی ساسانی بود و بعدها «ابن مقفع» آن را به عربی ترجمه کرد. هر دو متن ساسانی و عربی سَکسیران از بین رفته است.
وی افزود: دو متن سغدی هم می‌شناسیم که در آن از رستم نام برده شده است. سغد جایی بوده است در سمرقند و زرافشان و تقریبا با تاجیکستان کنونی یکی است. این دو متن از لحاظ واژگان و دستور زبان، بسیار غنی‌اند. در یکی از آنها از رایزنی دیوان برای نبرد با رستم و کشتن او یاد شده است و در دیگری از آغاز نبرد دیوها با رستم سخن به میان آمده است. اما هر دو متن، تکه‌هایی از یک متن اصلی بوده‌اند.
متن‌ها را زمانی پیدا کردند که در غاری سرگرم حفاری بودند. دیوار فرو می‌ریزد و در پشت دیوار، کتابخانه‌ای از اسناد سغدی پیدا می‌شود. سبک متن‌ها بدین گونه است که جمله‌ها کوتاه و مختصر است و زیاده‌گویی ندارد. دیوان در این دو متن سغدی، به صورت سوسمار و مار و خوک یاد شده‌اند. «شروه» اولین کسی بود که این متن را بررسی کرد. بعدها دکتر بدرالزمان قریب نیز آن را بررسی و چاپ کرد. به هر حال رستم در این متن پلنگینه‌پوش و رخش نیز در کنار اوست.